-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 تیر 1394 15:31
سلام به همه روزه دارا و ندارا.خوفین؟ من هنوز زنده ام. روزها میگذره و از رشته دانشگاهیم بخاطر کار جدید دور میشم.روزا میگذره و دفتر خاطراتمو که تموم شده تجدید نکردم. روزا میگذره و ایشالا 40روز دیگه باید از پیش مامان بابا رفت.میترسم از تقدیر.از اتفاقای غیرمنتظره.از اینکه خدانکرده اتفاقی بیفته یا بحثی و مراسم ... فکرای بد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 خرداد 1394 16:51
سلام سلام خوفین؟ خوشین؟ منم خوشم چون خواهرم این روزها وقتی میاد دنبال پسر ماهش مثل گل می خنده... چون یه نینی یه پارچه نور تو شکم دخترخاله عزیزمه که می تونم تو دلم باهاش حرف بزنم وقتی کنار دخترخاله ام نشستم. این نینی یه چیزی معادل همون عروسکیه که بچگیا تو مامان بازی و خاله بازی میشد بچه اون... خدایا چه شکلیه؟ این روزا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 اردیبهشت 1394 15:03
کوله باری بر دوش افق سرخ و آتشین .. خسته بر زمینش می گذارد و آنگاه است که خورشید غروب می کند
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 اردیبهشت 1394 18:27
سلام سلام من اومدم با گرد راهی بر دوش... بلی. نمیدونم چی شد یوهو فهمیدم مدرک لیسانسم گم شده در نتیجه بدوبدوانه رفتم....مشهد! هرچند یه بار بیشتر حرم نشد برم اما جاتون خالی... مخصوصا لحظه ورود خوب بود...هرچند خروجش.... دیگه اون جور که باید زایر خوبی نیستم. به بزرگی خودش میبخشه....هرچند! میدونم واسه خودم نگرانه... راستی...
-
سلام سال نو
چهارشنبه 2 اردیبهشت 1394 10:06
سلام من اصلا خجالت می کشم بنویسم با این همه غیبت مدتهاست از زندگی خودم غایبم. مدتهاست جریان روزگار می ره و من توش دست و پا می زنم . تنبل تنبل خودم رو سپردم که غرق بشم. از خودم توقع این همه بی حاصلی رو نداشتم. عمرم داره میره و من باید این رو بفهمم. سال جدید، جدید بود. اولین حقوق مرتب رو دریافت کردم و .... بله گفتم به...
-
ت مثل تازه
جمعه 24 بهمن 1393 09:05
سلام حالا که درخت ها دارن کم کم به شاخه هاشون جوونه می بندن، حالا که رو ساقه بوته های گل داره برگ ها و ساقه های جدید و تازه در میاد.... دلم می خواد تازه بشم
-
سخت بود...خیلی
دوشنبه 13 بهمن 1393 08:29
دیرم شده بود و باید تا 10 دقیقه دیگه میرسیدم آموزشگاه واسه اولین جلسه کلاس عملی رانندگی، هنوز خیلی راه مونده بود. به حرف مامان گوش نکرده بودم و آژانس نگرفته بودم واسه صرفه جویی اما حالا دیر شده بود. وایسادم پای عابر تا پول بردارم که کیفم خالی نباشه. عابر اولی پول نداشت. نمیدونم چی شد و با این که دیرم شده بود منصرف...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 بهمن 1393 22:15
سلام به همگی خوبید؟ باورم نمیشه این همه مدت لپتاپو روشن نکردم! یعنی در این حد؟ این مدت اتفاقاتی افتاد... دوباره قرار شد برم یه جا سر کار و دوهفته هم انگل وار رفتم تا خودمو بند کنم. اما چون کاری که پیشنهاد کردن یه خورده به تریپ شخصیتی ما نمیخورد (اسکان دادن و مراقبت از پذیرایی شدن مهمانان یه جشنواره تئاتر!) زدیم به تیپ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 دی 1393 21:52
دلم میخواد خنده رو... اما ... اشک انگار منو بیشتر دوست داره... اما ... باید با اونی باشم که خودم میخوامش... خدایا! کمک لطفا...مثل همیشه
-
مامان-بابا
پنجشنبه 25 دی 1393 21:50
روز-داخلی بابام با یک بغل لباس شسته که از روی بند جمع کرده میاد تو، مامانم که دراز کشیده و چند ثانیه قبل خواب بوده بهش می گه: - کاری داری من بیام کمکت؟ بابام: نه هنوز جمله بابا کامل منعقد نشده خروپف مامان جان به هوا رفته! عاشق مامانمم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 دی 1393 13:00
سلام چقدر بده کسی که دوستش نداری این قدر بهت نزدیک باشه. خودم رو میگم. خودم رو دوست ندارم. چون تلاش نمی کنه که حالم خوب باشه. چون همیشه وقتی رفتم تا مرز سپیده دوباره دستمو گرفته و کشون کشون برگردونده به اتاق سیاهی. خودم که الکی به خودش مغرور می شه و یه وقتایی حتی از مهربونی کردن مضایقه می کنه. زورم به سر خودم برسه...
-
خلیج همیشه فارس از نمای بالا
سهشنبه 9 دی 1393 19:58
سلام به همه خوانندگان خاموش و روشن! خوووبین؟ ما برگشتیم وطن. و ...البته خداحافظی بسی سوزناک با داداش جان عزیزم داشتیم. به قدری که نزدیک بود از پرواز جا بمونیم! دلم تنگ شده برای دور هم بودن .هرچند همه اعضای خونواده نبودیم اما باز هم همین که با خواهرم (در مرحله اول چون اینجا که هستیم به خاطر مشغله اش کم می بینمش) و با...
-
سلام....من زنده ام!
چهارشنبه 3 دی 1393 11:46
السلام علیکم نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و کلاس نذارم! پس ....صدای من رو از دبی می شنوید! بالاخره دست نمی دونم چی چیِ سرنوشت ما رو سوار هواپیماهای دست چندم! کرد و کشوند به کشور امارت متحده عربی. و... قشنگترین لحظه اش وقتی بود که داداش عزیزم رو بعد حدود 1سال و نیم از نزدیک دیدم و جلو چشم مسافرای بهت زده محکم محکم بغلش...
-
نیلی دست فرمون!!! بوووووق
چهارشنبه 19 آذر 1393 12:38
سلااام. بالاخره در سن 26 سالگی (یعنی با 8سال تاخیر) .... عروس شدم؟ نه آباجی ها.... رفتم واسه کلاس تعلیم رانندگی ثبت نام کردم! بر ترس و تنبلی غلبه نموده و ... 243هوار تومن ریختم تو حلق آموزشگاه... دقیقا نمیدونم واسه چی این کار رو کردم. آخه ماشینم کجا بود؟ البته پیش خودم می گم واسه مواقع اضطراری. بعدشم بقول رضا صادقی...
-
حاشیه نوشت
سهشنبه 11 آذر 1393 15:48
سلام سلام خووووبین؟ خوشحالم که برگشتین....خیلی. و اما در حاشیه سفر اجباری به دبی برای دیدن برادری که به دلیل مشکل سربازی نمیتونه بیاد ایران: *با مادر جان رفتیم دفتر پلیس +10، اون هم وسط ملتی که برای گذرنامه واسه عراق اقدام می کنن. با این چادر و این هیبت به جان خودم به عقل جن هم نمیرسه این وسط ما داریم واسه دبی گذر می...
-
پاره ای توضیحات..... دلم واستون تنگ شده
چهارشنبه 5 آذر 1393 15:34
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام من برگشتم خووووووووبین؟ آقو ما شرمنده. این پیرمرد (لپتاپ) بالاخره دیگه پای ما رو وا کرد به ...کلانتری؟ نه! به تعمیرگاه لپتاپ در شهری که اگرچه زادگاهمه ولی غریبه تر و ناآشناتر از مشهده و.. اونم نه واسه ویندوز ها ... نتم دیگه وصل نمیشد که مجبور شدم ببرمش درستش کنم خلاصه ......
-
پاک یادت نره
دوشنبه 5 آبان 1393 17:04
سلااااااام به همگی امیدوارم پخش و پلا نشده باشین ... گناه داره وبلاگ بدون خواننده آخه آقو جاتون خالی ... نه! اینجا دیگه لهجه مشهدی (در حد وسع) می طلبه یره! جاتان خَلی مُ با ننه و خاله و ننه ی ننه یَک سفر خُردو رِفتیم مشدالرضا... جاتان خَلی الان یَک خُردویی حالمان بهتره... سبک رِفتم. آره دیگه بدون خداحافظی و حلالیت...
-
پاک یادت نره
جمعه 2 آبان 1393 09:53
سلااااااام به همگی امیدوارم پخش و پلا نشده باشین ... گناه داره وبلاگ بدون خواننده آخه آقو جاتون خالی ... نه! اینجا دیگه لهجه مشهدی (در حد وسع) می طلبه یره! جاتان خَلی مُ با ننه و خاله و ننه ی ننه یَک سفر خُردو رِفتیم مشدالرضا... جاتان خَلی الان یَک خُردویی حالمان بهتره... سبک رِفتم. آره دیگه بدون خداحافظی و حلالیت...
-
دیالوگ، بدون شرح
پنجشنبه 17 مهر 1393 18:27
دیالوگ ردوبدل شده میان من و مامان جان درمورد این که فردا قراره بریم ددر: من: دلم می خواد فردا برم بترکونم! مامان جان: چرا؟ من: آخه از بس تو خونه موندم دارم می ترکم!
-
شستشوی خاطره کودکی
سهشنبه 1 مهر 1393 11:09
اسمش یاقوته. مامانم می گه این اسم مردونه اس ولی مغز 6-7ساله من که این اطلاعاتو نداشت. 3تا عروسک داشتم که به نام سه تا از سنگای قیمتی واسشون اسم گذاشته بودم. باربی خوش قامت و بالا با چشمای آبی و به خاطر چشمای آبی اسمش شد «فیروزه»، عروسک پشم شیشه ای مهربون و نرم با موهای طلایی و لباس صورتی و صورت خندون و مهربونش شد...
-
عروسی ات....سپیدپوشی ات مبارک
دوشنبه 24 شهریور 1393 17:09
7سال پیش سر یه مسخره بازی باهات آشنا شدم. شنیده بودم همکارم تو یه نشریه که همکلاسی توئه عاشقت شده... هرچند اون آقای همکار چنگی به دل من (و بعدها فهمیدم هیچ چنگی به دل تو ) نمی زد اما یه جورایی حسودی ام شد که بفهمم تو کی هستی؟ با یه واسطه باهات آشنا شدم و کم کم به واسطه اون واسطه و به واسطه فضولی از شناختن تو شدیم یکی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 مرداد 1393 22:42
سلام دفتر خاطراتی که تو شهر دوست داشتنیم و از مغازه دوست داشتنیم تو اون شهر عشق خریده بودم نزدیک یه هفته است که تموم شده و هنوز فرصت نشده فکر جانشینشو بکنم. دلم می خواد دوباره برم مشهد و یه دفتر که جلدش و خط کشی صفحه هاش چشممو بگیره و درواقع دلم توش بند بشه بخرم و یه خاطره نویسی جدید رو شروع کنم. دلم میخواد این بار...
-
سفرچه نومه...بالاخره به چاپ رسید
یکشنبه 19 مرداد 1393 21:20
س لام به همممممگی خوبین؟ من بالاخره اومدم . البته تا الان دوش نمی گرفتم ها:) وگرنه الان خیس خورده و وارفته بودم. جونم براتون بگه آقو ما با خواهری داشتیم با هم پیام میدادیم که این مامان ما خیلی گناه داره و طفلکیه و پدرجان کلا بیرون از منزلن و پسرها هم که انگاری...هیچ... ما هم کاری از دستمون برنمیاد (لازم به ذکر است که...
-
فعلاً
پنجشنبه 9 مرداد 1393 09:31
فعلا این سوغاتی رو از یه سفرک مختصر داشته باشین تا بعد که لباسامو عوض کردم و دوش گرفتم بیام بقیه شو بگم! یه همچین آدم آنلاینی هستم من!
-
وادی حیرت
شنبه 4 مرداد 1393 16:03
بچه آخر که باشی خیلی سخته که جوری رفتار کنی که جدی ات بگیرن... مخصوصا بچه آخر از 4 بچه ای باشی که یکی درمیون مصمم و مظلوم بودن (اولی و سومی مصمم دومی و چهارمی مظلوم) این بوده که اولی دنیاش رو اگرچه سخت اما خودش ساخت... تا تهرون چون دختر بود و سومی دنیاش رو خودش ساخت تا آلمان چون پسر بود... ولی دومی با زنی که مادرش...
-
امشب... فقط درددل... فقط
جمعه 27 تیر 1393 11:21
برای مثل من که می ترسه از نگاه کردن به آسمون... از مقایسه عمق بدیهاش با بلندای خوبیهای خدا، مثل این شبها که آسمون آدم رو بغل می کنه غنیمته... امیدوارم شب قدر قشنگی داشته باشین.... برای همه دلهای زخمی و گمشده هم دعا کنین. برای همه مادرهای نگران.... نگران بمبهایی که آسمونو می شکافن و بچه شون رو می دزدن...مادرهایی که...
-
سپند و سهند
جمعه 27 تیر 1393 11:15
سلام اهم اهم.... اینا هم گل پسرای من هستن... سپند (بالایی) و سهند (پایینی) ... یکی از عزیزترین دارایی هام. کادوی تولد امسالم که خواهری و پسرش برام گرفتن و با مادری هماهنگ کردن بذاره بالا سرم که وقتی بیدار شدم غافلگیر بشم... نشونه عشقن...نشونه اینکه کسی هست که بدونه چقدر اسب دوست داری...خدایا چاکریم و مچکریم...
-
ناهاری به سبک دانشجویی
سهشنبه 17 تیر 1393 00:17
سلام سلام خوب هستییید؟ یاد ایام کردم مثل همیشه...یاد روزهای خوشی که تموم شد...روزای روی پای خودم وایسادن... (البته بچه لوس مامان بودن هم خوبه ها ) این تصویر که مشاهده می فرمایید یکی از ناهارهای روزهای آخر دانشجویی ما هست که سطح پیشرفتش کاملا مشخصه ...یعنی آشپزش از نیمروهایی که بلد نبود درست کنه به اینجا رسیده.... و...
-
شکاف نسلی-امکاناتی
شنبه 14 تیر 1393 19:24
سلام خوبین؟ همگی زنده این؟ خداروشکر در راستای یادداشت قبلی و اون آقایون با منشاء صدای مشخص باید عرض کنم که ... دیشب با مادر و پدر نشسته بودیم رو حیاط واسه به بدن زدن افطاری... مجددا صدای اوشونا (آقایون همسایه )بلند شد. انگار داشتن آنتنو درست می کردن. حالا چجوری؟ یکیشون رو پشت بوم با یه گوشی به دست آنتنو تنظیم می کرد و...
-
این صدای کیست؟؟؟؟
یکشنبه 8 تیر 1393 00:33
سلام خوفید؟ یه ساعتی می شه که از خونه همسایه صدای مکالمه دوتا آقا میاد... ولی نمیدونم چرا حس می کنم صدا از ارتفاع بالاییه...یعنی رو پشت بومن یا همچین چیزی... الان اصن حس خوبی ندارم. همه اش فکر می کنم دارن تخمه می شکنن و منو دید می زنن... از بس خودشیفته ام دیگه خب... از فردا هم رمضان جان تشریف میارن و ... یاد سفره های...