امروز و رایگان بودن موزه و سررفتن حوصله من بهانه ای بود که کنار تو بشینم و فکر کنم به اینکه ... اعضای خانواده ات شامل چه کسانی می شدن؟ خواهر و برادر داشتی؟ چند تا؟ بچه چطور؟ عاشقی کردی؟ چه غذایی رو دوست داشتی؟ با پاهات تا کجاها دویده بودی؟ ... فکر کنم به این که شعله عمر ما آدم ها چه زود خاموش میشه و چه خوبه که قراره یه جا دوباره روشن بشه... حالا که برگشتم خونه فکر کردم روحت هم پیش بقایای جسمت بود؟ دوست داری آروم بگیری؟ فکر کردم زندگی اینقدر شیرینه که بعد هزار هزار سال هنوز هم با نگاه کردن به ظاهر مهیب استخون هات می شه به فکر عاشقی هایی که کردی، خونواده و غذاهای مورد علاقه ات افتاد... شیرین و کوتاه.
پ.ن1: برات فاتحه خوندم... نمیدونم احمقانه است یا نه
پ.ن2: فکر می کردی بعد هزار هزار سال تو پست یه وبلاگ یه دختر از سرزمینت ازت یاد بشه؟
سلام.
امروز در کنار همه خستگیها و سختیهاش _ ناشی از به دردنخوری در محل کار ـ از یه جهت تو ذهنم مونده...از جهت اینکه امروز یک مرد مسن تقریبا 70ساله با لباس «روشن» وارد دفتر شد و .... گفت: برادر 80 ساله شون که مقیم واشنگتن بوده دو سال ازش خبری نیست و آشنایان ساکن آمریکا می گن احتمالا «مرده» و الان می خوان صحت خبر رو تایید کنن و اگه شد کارای مربوط به ارث رو انجام بدن!
یه چیزی درون سینه ام یخ زد از این همه دوری و سردی... البته شاید بنده خدا قبلا گریه هاشو کرده و شاید از اون تریپ آدمهای درونگرا بود... ولی .. هضمش خیلی سخت بود...
یاد برادرم افتادم که «خارج نشینه» و گفتم خدایا... ما هم به قهقرا می ریم؟ایشالا که نه