نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

سلام

دفتر خاطراتی که تو شهر دوست داشتنیم و از مغازه دوست داشتنیم تو اون شهر عشق خریده بودم  نزدیک یه هفته است که تموم شده و هنوز فرصت نشده فکر جانشینشو بکنم.

دلم می خواد دوباره برم مشهد و یه دفتر که جلدش و خط کشی صفحه هاش چشممو بگیره و درواقع دلم توش بند بشه بخرم و یه خاطره نویسی جدید رو شروع کنم.

دلم میخواد این بار توش از تونستن و روزای خوب و امید بنویسم... دلم می خواد زندگیم حسابی ورق بخوره و ترسی از سقوط بعد از عروج نداشته باشم




خبر خووووووووب: دوستم داره عقد می کنه، خوشحالیم از اینه که آدمی بود که از ازدواج و انتخاب خیلی میترسید و موردهای خوب رو به خاطر همین تقریبا فکر نکرده رد می کرد.حالا دست سرنوشت بله رو رو زبونش نشوند و البته صحبتهای مکرر دوستان! دلم میخواست وقتی تو حرم عقد میکرد و بله رو با صدای بلند می گفت کنارش بودم...ولی قسمت نیست انگار

برای خوشبختیش دعا می کنم...شما هم دعا کنین.... هرچند دلم برای اون روزها خیلی تنگ میشه ولی آینده قشنگی براش آرزو میکنم چون لیاقتشو داره ...

سفرچه نومه...بالاخره به چاپ رسید



سلام به همممممگی

خوبین؟

من بالاخره اومدم . البته تا الان دوش نمی گرفتم ها:) وگرنه الان خیس خورده و وارفته بودم.

جونم براتون بگه آقو ما با خواهری داشتیم با هم پیام میدادیم که این مامان ما خیلی گناه داره و طفلکیه و پدرجان کلا بیرون از منزلن و پسرها هم که انگاری...هیچ... ما هم کاری از دستمون برنمیاد (لازم به ذکر است که تمام جمله پیشین حاصل سیاه نمایی میباشد که درنتیجه حرصهای خواهرانه تراوش کرده...) خلاصه ما رو جو گرفت و به مامان جان گفتیم با هم بریم تورهای یه روزه....نه دیگه! با تور نرفتیم. پدرجان یه ماموریت کاری خورد به پستش و این شد که فردای اون روز غیرمترقبه و باحالیانه یه سفرکی پیش پای مامان ما اومد. و خداوند مادرها را دوست دارد

خلاصه

هرچند روز اول ضدحال بود و مجبور شدیم با مامانی تو سوییت بمونیم و جای خاصی نرفتیم عوضش روز بعد یهویی و یه دفعه ای این سد که عکساشو گذاشتم پیش پامون تلپی افتاد و قسمت شد بریم. باورنکردنیه.... جایی که اونقدر طبیعی بود و دور از دخالت دیوانه وار آدمها.... اینقدر که سکوت محض پرده گوشهات رو تحت فشار می گذاشت و می شدی مسحور مسحور طبیعت... هر از چندی چند تا پرستو (!) با صداشون پرده سکوت رو کنار میزدن و شیرجه میرفتن به سطح آینه ی آینه ی آب...

از صحنه هایی بود که تا عمر دارم فراموشش نکنم. حتی اگر خیلی ها جاهای خیلی قشنگتر و طبیعی تر و سرسبزتری رفته باشن ولی این تجربه فقط مال ما بود و منحصر به فرد بود.

خدایا خیلی قشنگی ها..


فعلاً

فعلا این سوغاتی رو از یه سفرک مختصر داشته باشین تا بعد که لباسامو عوض کردم و دوش گرفتم بیام بقیه شو بگم! یه همچین آدم آنلاینی هستم من!

وادی حیرت

بچه آخر که باشی خیلی سخته که جوری رفتار کنی که جدی ات بگیرن... مخصوصا بچه آخر از 4 بچه ای باشی که یکی درمیون مصمم و مظلوم بودن (اولی و سومی مصمم دومی و چهارمی مظلوم) این بوده که اولی دنیاش رو اگرچه سخت اما خودش ساخت... تا تهرون چون دختر بود و سومی دنیاش رو خودش ساخت تا آلمان چون پسر بود... ولی دومی با زنی که مادرش براش انتخاب کرده بود ازدواج کرد و بال رویاهاش رو چید و چهارمی.... بخاطر این که با چه شرایطی و کجا می خواد کار کنه چقدر جنگ نابرابری در پیش داره... نمیخوام احترام بابام رو زیر پام بذارم...نمیخوام زندگیم دست خودم نباشه...

و مصیبت عظمی اینجاست که نمیدونم انتخابم و تصمیمم درسته یا نه؟ تصمیم گیری همیشه مشکلترین بخش زندگیم بوده... برا همین همیشه اجازه میدادم شرایط خودشون تصمیم رو سر راهم بذارن ولی هرچی بزرگتر میشم عواقب تصمیم سنگینتره و جدی تر و حالا باید تصمیم کبری رو بگیرم

پ.ن: حس بدی دارم. از یه طرف دوست ندارم کارمند باشم و از طرف دیگه چون تا الان ازدواج نکردم همیشه فکرم اینه بابام وظیفه نداره تا این سن خرج منو بده... البته می گن مشکلی در این زمینه ندارن و ناراحت هم میشن و من هم که خیلی پرخرج نیستم گویا ...

دعا کنین همه چی اونجور که خوبه تموم بشه... ببخشید سربسته گفتم... بیش از این نشد