نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

دیالوگ، بدون شرح

دیالوگ ردوبدل شده میان من و مامان جان درمورد این که فردا قراره بریم ددر:


من: دلم می خواد فردا برم بترکونم!

مامان جان: چرا؟

من: آخه از بس تو خونه موندم دارم می ترکم!

شستشوی خاطره کودکی

اسمش یاقوته. مامانم می گه این اسم مردونه اس ولی مغز 6-7ساله من که این اطلاعاتو نداشت. 3تا عروسک داشتم که به نام  سه تا از سنگای قیمتی واسشون اسم گذاشته بودم. باربی خوش قامت و بالا با چشمای آبی و به خاطر چشمای آبی اسمش شد «فیروزه»، عروسک پشم شیشه ای مهربون و نرم با موهای طلایی و لباس صورتی و صورت خندون و مهربونش شد «الماس» و این یکی که مادر بود و یه بچه بغلش داشت و هیکلی تر از اون دوتای دیگه بود شاید به خاطر نگاه قوی و مردونه اش اسمش شد «یاقوت». می دونستم زیباییش کمتر از اون دو تای دیگه اس. می دونستم که موهاش بدجور کم هستن و یه جورایی کچل می زد اما سعی می کردم اینا رو نفهمه، سعی می کردم به قدر الماس و فیروزه محبتش کنم....ولی فکر کنم خیلی موفق نبودم
حالا دیروز نگام افتاد بهش، به دستاش و صورتش که بعد از 15 سال که دستی به سر و روش نکشیده بودم، چقدر جرم گرفته بود و کثیف شده بود. یه دفعه برش داشتم و بردمش رو حیاط تا فکری که چند وقت تو سرم بود عملی کنم،  با یه لیف بجای اسکاچ و با ریکا بجای شامپو  و شامپو بدن ! افتادم به جون جرم ها تا خاطره بچگیامو  تمیز و پاکیزه
از زیرشون بیرون بیارم. حس عجیبی بود، حس قدردانی ازش بخاطر اینکه تنهایی بچگیهام رو پر کرده، بخاطر چشمهاش که با لالایی خوندنش و چرخیدن کمرش باز و بسته میشد و بهم آرامش می داد... بعد سپردمش به گرمی آفتاب و بعد... از خواب بعدازظهر که بیدار شدم برش داشتم، موهاشو شونه زدم، لباسشو تنش کردم و موهاش رو با روبان قرمز تزیین کردم...انگار بچگی هام دوباره تجدید شده بود
دلم دل پاک بچگی ها رو می خواد...دلم آرامش بچگی ها رو می خواد
پ.ن: 1مهر، چرا من تو خونه ام؟ کیفم کو؟کتابم کو؟