سلام به همه خوانندگان خاموش و روشن!
خوووبین؟ ما برگشتیم وطن. و ...البته خداحافظی بسی سوزناک با داداش جان عزیزم داشتیم. به قدری که نزدیک بود از پرواز جا بمونیم!
دلم تنگ شده برای دور هم بودن .هرچند همه اعضای خونواده نبودیم اما باز هم همین که با خواهرم (در مرحله اول چون اینجا که هستیم به خاطر مشغله اش کم می بینمش) و با داداش دور از وطنم و مامان و پسر خواهرم (جینگیلم) روزها و شبها رو با هم بودیم خودش خعععععلی خوب بود. الان دوباره تو خونه تنها میشم. مامان که اکککککثر اوقات پای تلفنه (شاید من همدم خوبی نیستم) و بعد هم بالاخره آدم هم سن و سال یه چی دیگه است.
پ.ن:دوست داشتم دیدن از نمای بالای خلیج فارس رو... دیدن ساحل بندرعباس رو...وطن رو
پ.ن 2: تو فرودگاه وقت خداحافظی همه مون اشکهامون رو قایم کردیم... دل همه مون بجاش سوخت
به به خوش امدیدی میگفتی میامدیم استقبال برات گل میاوردیم
دیدی تحمیلی رفتن خیلی هم خوبه؟ دلت نسوزه باز هم میرید انشالله
خععععلی ممنون مامان فرنیا
همین پیامتون مث 1دسته گل بود. آره سرنوشت هم گاهی کارای خوبی می کنه!