نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

امشب... فقط درددل... فقط

برای مثل من که می ترسه از نگاه کردن به آسمون... از مقایسه عمق بدیهاش با بلندای خوبیهای خدا، مثل این شبها که آسمون آدم رو بغل می کنه غنیمته... امیدوارم شب قدر قشنگی داشته باشین.... برای همه دلهای زخمی و گمشده هم دعا کنین.

برای همه مادرهای نگران.... نگران بمبهایی که آسمونو می شکافن و بچه شون رو می دزدن...مادرهایی که نگران گرسنگی جگرگوشه شون هستن....مادرهای نگران سلامتی عزیزشون....مادرهای دلتنگ و بی خبر

برای همه پدرهایی که دردهاشونو پنهون می کنن

برای همه دلواپس های آینده

برای همه... دعا کنیم که پایان خوشی داشته باشیم


سپند و سهند



سلام


اهم اهم.... اینا هم گل پسرای من هستن... سپند (بالایی) و سهند (پایینی) ... یکی از عزیزترین دارایی هام. کادوی تولد امسالم که خواهری و پسرش برام گرفتن و با مادری هماهنگ کردن بذاره بالا سرم که وقتی بیدار شدم غافلگیر بشم...

نشونه عشقن...نشونه اینکه کسی هست که بدونه چقدر اسب دوست داری...خدایا چاکریم و مچکریم

پ.ن:امیدوارم که این دفعه عکسها قابل دیدن باشه

ناهاری به سبک دانشجویی


سلام سلام
خوب هستییید؟
یاد ایام کردم مثل همیشه...یاد روزهای خوشی که تموم شد...روزای روی پای خودم وایسادن... (البته بچه لوس مامان بودن هم خوبه ها
این تصویر که مشاهده می فرمایید یکی از ناهارهای روزهای آخر دانشجویی ما هست که سطح پیشرفتش کاملا مشخصه ...یعنی آشپزش از نیمروهایی که بلد نبود درست کنه به اینجا رسیده.... و ...نکته مهم. اون ظرف درسفیده ، کوچیکه رو میبینین؟ به کوچیکیش نگاه نکنین ها...جهانی اندرو خفته است....یعنی عشق من ترشی انبه.... اگه به خودم باشه ترشی انبه رو میکنم غذای اصلی کنارش یه کم برنج و خورش هم به عنوان چاشنی می خورم

شکاف نسلی-امکاناتی

سلام
خوبین؟
همگی زنده این؟ خداروشکر
در راستای یادداشت قبلی و اون آقایون با منشاء صدای مشخص باید عرض کنم که ... دیشب با مادر و پدر نشسته بودیم رو حیاط واسه به بدن زدن افطاری... مجددا صدای اوشونا (آقایون  همسایه )بلند شد. انگار داشتن آنتنو درست می کردن. حالا چجوری؟ یکیشون رو پشت بوم با یه گوشی به دست آنتنو تنظیم می کرد و از طریق تلفن همراه همراهش :) از اونی که پای تلویزیون بود می پرسید که خوب می گیره یا نه...
حالا

والا زمان ما  داداش بزرگم می رفت رو پشت بوم واسه تنظیم آنتن، من پای تلویزیون بودم و زل می زدم به تصویر که هر وقت صاف شد اعلام کنم، خواهرمم هم رو حیاط جایی که هم صدای منو بشنفه و هم صداش به داداش جان برسه مستقر می شد و پیامای منو انتقال می داد بالا....
این است گسترش فناوری.... چه جونی می کندیم ما واسه یه رفع برفک تلویزیون...
پ.ن1: اینو نوشتم که از حال خودم ننویسم که بی دلیل یا با دلیل به هم ریخته ام و بیچاره مامانم که باید هدف اصابت بدخلقی من باشه و ندونه چرا...من خر است

این صدای کیست؟؟؟؟

سلام
خوفید؟
یه ساعتی می شه که از خونه همسایه صدای مکالمه دوتا آقا میاد... ولی نمیدونم چرا حس می کنم صدا از ارتفاع بالاییه...یعنی رو پشت بومن یا همچین چیزی... الان اصن حس خوبی ندارم. همه اش فکر می کنم دارن تخمه می شکنن و منو دید می زنن... از بس خودشیفته ام دیگه
خب... از فردا هم رمضان جان تشریف میارن و ... یاد سفره های افطار و سحری که همه خواهرا و برادرا دور هم جمع بودیم بخیر... این روزا گاهی این فکر میاد به سرم که اگه دری به تخته ای خورد و این ماجراهای اخیر سر گرفت اونوقت مامان و بابا حسابی تنها میشن. بابای منم از اون تیپ آدماس که اگرچه دلش خیلی صاف و مهربونه ولی کلا تو کار ابراز محبت و اینا نیست...طفلکی مامانم. بعد با خودم می گم آخرای هفته میام کمکش می دم دوروبرشو گردگیری کنه....
البته لازم به ذکر است که اساسا مدام در حال کشیدن مهار خودمم که تو این هپروتا نرم چون ممکنه دوباره همه قضیه ها تموم بشه و هیچ وصلتی درکار نباشه... دنیاس دیگه . بدجور تو ذوق آدم می زنه. آخه یه بار دیگه دو سال پیش قرار بود ما تشریفمونو ببریم خونه بخت. همه چی اوکی بود و ... ولی یوهو بساط به هم خورد. انگار از اول هیچی نبوده. دلایلشم اینکه حس کردم نظرم اهمیتی نداره و این شد که با خانواده تصمیم گرفتیم تموم بشه. خلاصه... اینا باعث شده مدام به خودم یعنی یکی از خیالپرداز ترین انسانهایی که میشناسم بگم ... از فکر و خیال بیا بیرون... هنوز خبری نیست... حتی اگه خبری هم بشه زندگی خیلی کوتاهه. انگار هیچ وقت زنده نبودیم...من خوبم؟
پ.ن1: اسم یکی از همکارام که اصن ازش خوشم نمیاد شعبان هست.. میشه حالا که ماه شعبان رفته اونم.....؟ چقدر من نامردم
پ.ن2: چر این دوتا آقای ندیدنی نمی خوابن؟ من استلس دارم
پ.ن3: خدایا بگیر که اومدیم مهمونی... میشه خوش بگذره؟