نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

سلام سلام

خوفین؟

خوشین؟


منم خوشم چون خواهرم این روزها وقتی میاد دنبال پسر ماهش مثل گل می خنده... چون یه نینی یه پارچه نور تو شکم دخترخاله عزیزمه که می تونم تو دلم باهاش حرف بزنم وقتی کنار دخترخاله ام نشستم. این نینی یه چیزی معادل همون عروسکیه که بچگیا تو مامان بازی و خاله بازی میشد بچه اون... خدایا چه شکلیه؟

این روزا مامان خیلی چشماش نگرانه و این از تو وجودمو میخوره...نمیتونم استرس چشماشو ازش بگیرم. یه پرده از نگرانی رو نگاهش پهن شده و «مامان» پشتش مخفی شده.... خدایا باز چشمای مامانم بخنده... مامانی...من نرفتم هنوز. مامانی   داداشی برمیگرده ایشالا و دوباره تو خاک ایران بغلش می کنی...مامانی خواهرم خوبه...شاده... مامانی...خواهرت هم روزگار شاد داره چرا باید غصه همه رو بخوری؟

مامانی اگه چشمات و نگاهت قرص نباشه ما هم فرو می ریزیم.

خب. دیروز با خاله و مامان رفتیم لباس عروس ببینیم مثلا. مثل رویاهام نبود... همسر رفته بود باشگاه و نیومد. دخترخاله کمر درد بود و نبود . خواهرم خواب بود و نیومد. مامان پادرد بود و خیلی جاها رو نیومد. من لباس پرو نکردم!!!!!

خدایا دفعه بعدی قشنگتر باشه..خدایا خودت هوامونو داشته باش...خدایا ببخش

خدایا تو عالی هستی کاش قدرتو بدونم