نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

پاک یادت نره

سلااااااام به همگی

امیدوارم پخش و پلا نشده باشین ... گناه داره وبلاگ بدون خواننده آخه

آقو جاتون خالی ... نه! اینجا دیگه لهجه مشهدی (در حد وسع) می طلبه

یره! جاتان خَلی مُ با ننه و خاله و ننه ی ننه یَک سفر خُردو رِفتیم مشدالرضا... جاتان خَلی الان یَک خُردویی حالمان بهتره... سبک رِفتم.

آره دیگه بدون خداحافظی و حلالیت طلبیدن رفتیم که نکنه خواننده ها سوغات بخوان :)

و از نشانه های سبکی آن که : امروز بالاخره صفحه کلید لب تابمو تمیز کردم. خدا رحم کرد آخه از بس کثیف بود هی باید تو هول و ولا می بودم وقتی دارم واسه استادم تایپ می کنم: «به نظر » فلان دانشمند یا «در نظریه» بهمان فیلسوف خدای نکرده بخاطر حجم آشغال زیر حرف «ظ» نکنه این حرف نخورده باشه ...کلی مشکل اخلاقی تو متنم ایجاد می شد

خلااااصه... امیدوارم سنگین نشم دوباره... هرچند من بی جنبه تر از این حرفام..... ولی آرزو بر جوانان عیب نیست.


پ.ن: صدای جاروبرقی مادرجان به هوا رفت . و اینک آماده باش جهت بلند کردن مبل و میزهای عسلی از سر راه جاروبرقی اعلام می گردد... خدا رحم کرده هوس تغییر دکوراسیون نداره. آخه می دونین؟ مامان جان عادت دارن حداقل دوماهی یه بار دکوراسیونو اساسی عوض کنن. تنوع در حد لالیگا. گمونم تا چند وقت دیگه به چینش روی سقف هم بیندیشند

پ.ن 2: رفتم دانشگاه فردوسی مشهد.... درختهاش چه قدی کشیده بودن...قدّ دوری 3ماهه از مشهد...قد دلتنگی


نظرات 6 + ارسال نظر
مامان فرنیا شنبه 1 آذر 1393 ساعت 13:46 http://FARNIAGOLI.NINIWEBLOG.COM

سلام خیلی وقته نیامدید وبلاگتون انشالله خیر باشه

سلام مامان فرنیا جان.
خیر و شرشو نمیدونم ولی اول لب تاب و بعد مودمم خراب شد! خداروشکر فعلا مشکلش حل شد. دلم تنگ شده بود ها. ممنون که وفادار موندین و خبر می گیرین.

مامان فرنیا جمعه 16 آبان 1393 ساعت 09:02

سلام خانمی خوبی خیلی وقته خبری نیست
کامنت هم که تایید نکردی گفتم نکنه رفتی انشالله جاهای خوب خوب

مامان فرنیا شنبه 3 آبان 1393 ساعت 14:49 http://farniagoli.niniweblog.com

من میخوام یک قرار با مادرتان بگذارم کمی نظر بده واسه تغییر دکورسیون منزلمان اخه خیلی دلم میخواد تغییر دکور بدم اما کو حس و حالش

مامان فرنیا شنبه 3 آبان 1393 ساعت 14:48 http://farniagoli.niniweblog.com

دلمان مشهد خواست

ایشالا قسمتتون بشه و دوباره وصدباره قسمت ما

مامان فرنیا شنبه 3 آبان 1393 ساعت 14:48 http://farniagoli.niniweblog.com

یادش بخیر ما یک همکار داشتیم(رفته فرانسه) میگفت وقتی میخوام کی بوردم را تمیز کنم میترسم یک موش از توش بپره بیرن از بس صبحانه نان و پنیر خوردم و هی خورده پنیر دادم به خورد کیبورد

سلام مامان فرنیا جان
وای دل درد شدم از خنده...

سپیده دم شنبه 3 آبان 1393 ساعت 14:39

که اومدی مشهد و خبر ندادی؟
دستت درد نکنه نیلی جان.یه ندا میدادی میومدم پیشت میرفتیم صفا سیتی.
من از زمانی که مدرکم رو گرفتم(2 ساله)نرفتم فردوسی.
عاشق فضاهای سبزش هستم هنوز

سلام سپیده دم. خوبی؟ سپیدی؟
دیگه یهویی شد تقریبا! وای پس ما همزمان فردوسی بودیم و از هم خبر نداشتیم...دنیا چقد قشنگ و کوچیکه.
آره. ما بهار که می شد یه توت چغاله خوری داشتیم و بعدش که دم دمای تابستون می شد اردوی توت تکونی راه می انداختیم! یعنی روزی ای خوردیم از فردوسی ها. دست ابوالقاسم دستت درد نکنه.
فضاهای سبزشم که معرکه بود ولی ما دیگه این آخرا بند نمیشدیم تو دانشگاه دیگه راه می افتادیم سمت طرقبه و شاندیز و بالاتر!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.