نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

دلم میخواد خنده رو... اما ... اشک انگار منو بیشتر دوست داره... اما ... باید با اونی باشم که خودم میخوامش... خدایا! کمک  لطفا...مثل همیشه

مامان-بابا

روز-داخلی

بابام با یک بغل لباس شسته که از روی بند جمع کرده میاد تو، مامانم که دراز کشیده و چند ثانیه قبل خواب بوده بهش می گه:

- کاری داری من بیام کمکت؟

بابام: نه

هنوز جمله بابا کامل منعقد نشده خروپف مامان جان به هوا رفته!

عاشق مامانمم

سلام

چقدر بده کسی که دوستش نداری این قدر بهت نزدیک باشه. خودم رو میگم. خودم رو دوست ندارم. چون تلاش نمی کنه که حالم خوب باشه. چون همیشه وقتی رفتم تا مرز سپیده دوباره دستمو گرفته و کشون کشون برگردونده به اتاق سیاهی. خودم که الکی به خودش مغرور می شه و یه وقتایی حتی از مهربونی کردن مضایقه می کنه. زورم به سر خودم برسه کاش. نمیدونم کجای چرخ دنده های وجودم و روحم روغن کاری می خواد که کارام رو غلتک بیفته. فکر کنم بدونم.

دلم نمیخواد زندگیم همینجوری هرز بره. دلم نمیخواد به خودم بیام ببینم دارم میمیرم و اونجوری که دوست دارم زندگی نکردم. به عقب که نگاه می کنم حس خوبی ندارم. من تو این دنیا چکار کردم؟ چرا این قدر اخمو بودم؟ چرا اینقدر فرصت هام رو از دست دادم؟

تنها راهم اینه که متمرکز بشم رو ورق زدن صفحه زندگیم. دیگه نباید به پشت سرم نگاه کنم. نباید به درجا زدن فکر کنم. کاش بتونم کلمه هام رو عوض کنم. کاش بتونم بجای سیاهی و بی حاصلی از روشنی و باثمر بودن بگم. خودم خودشو زده به اون راه

باید اراده کنه.

دعام کنین. دعا کنین از سر لج با خودم بیام کنار. دعام کنین روشن بشم

آخر قصه همه ما باید خوب باشه

خلیج همیشه فارس از نمای بالا

سلام به همه خوانندگان خاموش و روشن!

خوووبین؟ ما برگشتیم وطن. و ...البته خداحافظی بسی سوزناک با داداش جان عزیزم داشتیم. به قدری که نزدیک بود از پرواز جا بمونیم!

دلم تنگ شده برای دور هم بودن .هرچند همه اعضای خونواده نبودیم اما باز هم همین که با خواهرم (در مرحله اول چون اینجا که هستیم به خاطر مشغله اش کم می بینمش)  و با داداش دور از وطنم و مامان و پسر خواهرم (جینگیلم) روزها و شبها رو با هم بودیم خودش خعععععلی خوب بود. الان دوباره تو خونه تنها میشم. مامان که اکککککثر اوقات پای تلفنه (شاید من همدم خوبی نیستم) و بعد هم بالاخره  آدم هم سن و سال یه چی دیگه است.

پ.ن:دوست داشتم دیدن از نمای بالای خلیج فارس رو... دیدن ساحل بندرعباس رو...وطن رو

پ.ن 2: تو فرودگاه وقت خداحافظی همه مون اشکهامون رو قایم کردیم... دل همه مون بجاش سوخت

سلام....من زنده‌ ام!

السلام علیکم

نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و کلاس نذارم! پس ....صدای من رو از دبی می شنوید! بالاخره دست نمی دونم چی چیِ سرنوشت ما رو سوار هواپیماهای دست چندم! کرد و کشوند به کشور امارت متحده عربی. و... قشنگترین لحظه اش وقتی بود که داداش عزیزم رو بعد حدود 1سال و نیم از نزدیک دیدم و جلو چشم مسافرای بهت زده محکم محکم بغلش کردم ... بالاخره خوابهایی که این چند وقته می دیدم که بغلش کردم تعبیر شد... هرچند داداشیم شاید تحت تأثیر حال و هوای مردم آلمان دیگه اونقدر احساساتش تو صورتش و چشمهاش مشخص نبود (شایدم واسه این بود که من و مامان با چادر رفته بودیم!)

و.... هم اکنون می خوام نقطه اوج سفر تا الان رو تعریف کنم: جاتان خالی رفته بودیم تو یه مرکز خرید از این گنده ها (دبی مال) که همینجوری دوری بزنیم (خرید که.... دیگه نمی شد) بعد تصمیم گرفتیم چون خواهرم با پله برقی مشکل داشت با آسانسور بریم طبقه پایین . نمی دونم چی شد که یوهو داداشم گفت بجای آسانسور از پله اضطراری بریم. بعدش... یه در  بود که وقتی بازش می کردیم صدای بوق بوق خصمانه و تهدیدآمیزی داشت. ما هم نشنیده گرفتیم و رفتیم تو و در رو پشت سرمون بستیم. نتیجه آن که .... بععععله. فهمیدیم که در کشور بیگانه بدون داشتن شماره مراکز کمک در مواقع اورژانسی و بدون این که کسی بدونه ما اون جاییم، گیر افتادیم. چون درها فقط از اون طرف باز می شد! یعنی یه لحظه حس کردم وسط یه فیلم سینمایی هستم از این هایی که اسمشون شبیه اتوبوس مرگ، پلکان وحشت، ویروس مرگبار یا همچین چیزیه... یعنی فوری به این فکر کردم که ما حداقل تا آخر شب که بخوان در پاساژو ببندن این جا گیر کردیم. تازه این حالت خوش بینانه اش بود!وگرنه ممکن بود اسکلت هم بشیم!

دیگه ...داداش که رفت در طبقه پایین رو چک کنه ببینه اونا هم بسته است که جواب مثبت بود! یعععنی یه سکوتی بود تو راهرو که قشنگ حس می کردی تو خلا گیر افتادی. فکر کن! بیرون شلوغ پلوغ و همه با لبخند و شور و شعف دارن خرید می کنن ما اون تو گیر کردیم. مادرجان گفتن روز شهادت امام رضا (ع) است دیگه متوسل بشین دیگه. خداییش پشت پنجره فولاد گمون نکنم آدم با این اخلاص بگه یا امام رضا (ع)! (شایدم بگه نمی دونم)

و ... بالاخره داداشم یه نفرو که از پشت در رد می شد پیدا کرد و گفت در رو باز کنه. ولی خداییش چه استرسی کشیدیم. دستمون به هیچ جا بند نبود! اتفاقات، خوب دست به دست هم داد تا سکته کنیم ها!

وقتی اومدیم بیرون باز هم مغازه های پر زرق و برق و جمعیت و شوق خرید جنس ها ی لوکس! آدم یه وقتایی فقط می خواد زنده باشه. بدون خریدن هیچ لباس قشنگی!

پ.ن: بالاخره دریا رو دیدم. البته فعلا از دور تا داداش جایی پیدا کنه که بشه بدون مایو رفت کنار ساحل!