السلام علیکم
نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و کلاس نذارم! پس ....صدای من رو از دبی می شنوید! بالاخره دست نمی دونم چی چیِ سرنوشت ما رو سوار هواپیماهای دست چندم! کرد و کشوند به کشور امارت متحده عربی. و... قشنگترین لحظه اش وقتی بود که داداش عزیزم رو بعد حدود 1سال و نیم از نزدیک دیدم و جلو چشم مسافرای بهت زده محکم محکم بغلش کردم ... بالاخره خوابهایی که این چند وقته می دیدم که بغلش کردم تعبیر شد... هرچند داداشیم شاید تحت تأثیر حال و هوای مردم آلمان دیگه اونقدر احساساتش تو صورتش و چشمهاش مشخص نبود (شایدم واسه این بود که من و مامان با چادر رفته بودیم!)
و.... هم اکنون می خوام نقطه اوج سفر تا الان رو تعریف کنم: جاتان خالی رفته بودیم تو یه مرکز خرید از این گنده ها (دبی مال) که همینجوری دوری بزنیم (خرید که.... دیگه نمی شد) بعد تصمیم گرفتیم چون خواهرم با پله برقی مشکل داشت با آسانسور بریم طبقه پایین . نمی دونم چی شد که یوهو داداشم گفت بجای آسانسور از پله اضطراری بریم. بعدش... یه در بود که وقتی بازش می کردیم صدای بوق بوق خصمانه و تهدیدآمیزی داشت. ما هم نشنیده گرفتیم و رفتیم تو و در رو پشت سرمون بستیم. نتیجه آن که .... بععععله. فهمیدیم که در کشور بیگانه بدون داشتن شماره مراکز کمک در مواقع اورژانسی و بدون این که کسی بدونه ما اون جاییم، گیر افتادیم. چون درها فقط از اون طرف باز می شد! یعنی یه لحظه حس کردم وسط یه فیلم سینمایی هستم از این هایی که اسمشون شبیه اتوبوس مرگ، پلکان وحشت، ویروس مرگبار یا همچین چیزیه... یعنی فوری به این فکر کردم که ما حداقل تا آخر شب که بخوان در پاساژو ببندن این جا گیر کردیم. تازه این حالت خوش بینانه اش بود!وگرنه ممکن بود اسکلت هم بشیم!
دیگه ...داداش که رفت در طبقه پایین رو چک کنه ببینه اونا هم بسته است که جواب مثبت بود! یعععنی یه سکوتی بود تو راهرو که قشنگ حس می کردی تو خلا گیر افتادی. فکر کن! بیرون شلوغ پلوغ و همه با لبخند و شور و شعف دارن خرید می کنن ما اون تو گیر کردیم. مادرجان گفتن روز شهادت امام رضا (ع) است دیگه متوسل بشین دیگه. خداییش پشت پنجره فولاد گمون نکنم آدم با این اخلاص بگه یا امام رضا (ع)! (شایدم بگه نمی دونم)
و ... بالاخره داداشم یه نفرو که از پشت در رد می شد پیدا کرد و گفت در رو باز کنه. ولی خداییش چه استرسی کشیدیم. دستمون به هیچ جا بند نبود! اتفاقات، خوب دست به دست هم داد تا سکته کنیم ها!
وقتی اومدیم بیرون باز هم مغازه های پر زرق و برق و جمعیت و شوق خرید جنس ها ی لوکس! آدم یه وقتایی فقط می خواد زنده باشه. بدون خریدن هیچ لباس قشنگی!
پ.ن: بالاخره دریا رو دیدم. البته فعلا از دور تا داداش جایی پیدا کنه که بشه بدون مایو رفت کنار ساحل!
ادرس این جایی که میشه دریا رفت ان هم بدون مایو به ما هم بدید شاید سری به دبی زدیم انوقت ما هم بتونیم دریاهای انطرفها را ببینیم
راستش ما که فقط تو ماشین نشستیم و داداش جان و خواهر جان از رو نقشه موبایل راه رو پیدا می کردن ولی کنار هتل هیلتون بود :)
ایشالا که برین ولی از دبی فقط همین دریاش و البته ساندویچ های کباب ترکیش رو دوست داشتم
سلام به خارجه نشین
عزیزم یعنی توی ایران خودمون هنوز دریا نرفته بودید؟ من خارج از ایران دریا نرفتم اما فکر میکنم اگر انجا را دیدید پس بهتره دریای خودمان را دیگه نبینید اخه فکر کنم تعجب کنید چرا اینهمه تفاوت و چرا به سواحل دریاهای کشورمون نمیرسن؟
سلام به مامان فرنیای مهربون!
البته الان که دیگه به خاک وطن برگشتیم. نه! من احساساتی دریادوست هنوز تا این سن دریا رو ندیده بودم! ولی عجب دریایی بود. عجب پری های دریایی هم تو ساحلش نشسته بودن:
کلی صدف با خواهرم جمع کردیم. نمی دونستم دریا رو نگاه کنم یا صدف رو جمع کنم! جای شما و فرنیا جون خالی
جالبه من دریا را هیچوقت در کشور غریب امتحان نکرده بودم خیلی سخته ها نمیشه بری دریا
امروز رفتیم. داداش جان کلی گشت تا جایی پیدا کنه که بشه قدم زد و قرار نباشه حتما لباس شنا :) داشته باشیم. تجربه جالبی بود! به نظرم واسه آقایون اصلا خوب نیست برن خارج. حالا ما خانمیم خیلی اشکال نداره یه چیزایی ببینیم!
بالاخره واسه اولین بار دریا رو دیدم. خدایا مرسی
به به خوش بگذره خوب ماجرایی داشتیدها خیلیییییییییی بامزه بود
سلام مامان فرنیا
آره خداییش.مزه اش هنوز زیر زبونمونه :)