نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

شیرین و کوتاه


امروز  و رایگان بودن موزه و سررفتن حوصله من بهانه ای بود که کنار تو بشینم و فکر کنم به اینکه ... اعضای خانواده ات شامل چه کسانی می شدن؟ خواهر و برادر داشتی؟ چند تا؟ بچه چطور؟ عاشقی کردی؟ چه غذایی رو دوست داشتی؟ با پاهات تا کجاها دویده بودی؟ ... فکر کنم به این که شعله عمر ما آدم ها چه زود خاموش میشه و چه خوبه که قراره یه جا دوباره روشن بشه... حالا که برگشتم خونه فکر کردم روحت هم پیش بقایای جسمت بود؟ دوست داری آروم بگیری؟ فکر کردم زندگی اینقدر شیرینه که بعد هزار هزار سال هنوز هم با نگاه کردن به ظاهر مهیب استخون هات می شه به فکر عاشقی هایی که کردی، خونواده و غذاهای مورد علاقه ات افتاد... شیرین و کوتاه.


پ.ن1: برات فاتحه خوندم... نمیدونم احمقانه است یا نه

پ.ن2: فکر می کردی بعد هزار هزار سال تو پست یه وبلاگ یه دختر از سرزمینت ازت یاد بشه؟

نظرات 3 + ارسال نظر
شیدا مهرزاد دوشنبه 26 خرداد 1393 ساعت 12:14 http://manohichkas.mihanblog.com

سلام خانووووم.
منم گاهی که نه!زیاااااااااد از این فکرا میکنم...
خوشحالم که کار پیدا کردی.
وب نوپایی داری،اُمیدوام رونق بگیره.وب ادم به مرور زمان خیلی دلنشین میشه و جدا شدن ازش سخت میشه.اُمیدوارم برات خیر داشته باشه و به شادی ادامه بدی.

سلام شیدا جان
منم امیدوارم تنبلیم بذاره و این وب رونق بگیره....

مامان فرنیا شنبه 24 خرداد 1393 ساعت 14:57 http://farniagoli.niniweblog.com

سلام خیلی از نثرت خوشم امد ساده و راحت مینویسی
برای من همیشه به مرگ فکر کردن سخته شاید خیلی ترسو هستم اما اینجوری که نوشته بودی چندبار نوشته ات را خواندم و کمی به مرگ فکر کردم اما کمتر ترسیدم

سلام به مامان فرنیا
رفتم وبلاگتون بازدید...چه فرشته کوچولوی ماه و شیرینی... خدا نگهش داره واستون... ممنون از لطفت. راستش منم خیلی از مرگ میترسم جدیدنا ترجیح میدم زیاد بهش فکر نکنم ولی وقتی پیش صاحب این عکس بودم خیلی هم ترس نداشت... حتما طرف بچه خوبی بوده

ماری جمعه 23 خرداد 1393 ساعت 08:59

برای پستی که داشتی نمیشد چیزی نوشت . فقط خواستم بگم تا میتونی خوشحال باش . تا میتونی شادی کن .با بهانه . بی بهانه .باوجود همه ی چیزهایی که از دست میدی . بی خیال همه ی چیزها و حس هایی که میخوای و نداری . هر وقت که میتونی شادی کن.

سلام ماری
ممنونم از توصیه ات
خیلی سعی می کنم شاد باشم ولی میترسم... از غصه هایی که بعدش حسودانه حمله می کنن.ولی این نباید دلیل باشه که نخندم.
راستی خوش اومدی به وبلاگم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.