سلام
یه وقتایی انگار در و دیوار به آدم تنگ می شه...
این جور وقتا جابجا کردن یه گلدون یا دستمال کشیدن رو یه مجسمه دل آدمو یه سر سوزن وا می کنه.
البته لازم به ذکر می باشد که اونقدرا هم دستم تو اتاق تکونی باز نیست. آخه... از آنجا که این جانب 7 سالی رو یه شهر دیگه دانشجو بودم و وجود خارجی بیش از یه مسافر تو خونه نداشتم حالا که برگشتم تنها اتاق خونه توسط پدر و مادر تصاحب شده. یه چند وقتی سعی کردم نفوذ کنم و اتاق رو فتح کنم
ولی نشد خب... نتیجه اینکه الان این جانب در «مهمانخانه» ساکن می باشم. بله. و از این جهت باید سعی کنم دکوراسیون و چیدمان مبلها رو تغییر اساسی ندم. فکر کن... همه مبلها رو چیدم دور تا دور و از اونجا که عادت دارم رو زمین بشینم یه سمت دیوارو خالی گذاشتم. حالا هر وقت به دیوار تکیه می دم احساس می کنم یه جین مهمون بهم زل زدن و دارن نگام می کنن
خلاصه... البته خداروشکر که خانواده زیاد اهل مهمون بازی نیستن وگرنه هر روز باهاس خورده وسایلم رو مثل این تبعههای غیرقانونی به نیش میکشیدم و به اردوگاه موقت منتقل میشدم. خدااااا رو شکر
پ.ن: من چکار کنم؟ حوصلهام سر رفته....
پ.ن 2: یه پرنده که تا حالا ندیده بدوم مثلش رو روی شاخهی درخت توت حیاط نشسته و همچین قشنگ آواز می خونه که نگین. رفتم نگاش کردم جثه اش کوچیک بود و سرتاسر سیاه. (از بچگی فکر می کردم هر کی صداش خوشکله خیلی خوش قیافه نیست. اینجا فرضیه ام یه کم اثبات شد). یه سوتای خوش آهنگی می زنه که نگو. البته اگه فنچامون بذارن صداشو بشنوم.....