سلام
فکر کنم قبلا هم نوشتم که ما دو تا فنچ داریم که به روایت معتبر عین همه پرنده های دیگه که از پرنده فروشی می خریم تو قفس به دنیا اومدن و لابد اگه آزادشون کنیم نمی تونن بلند پرواز کنن و گربه شکارشون می کنه
حالا غرض تعریف داستان تراژیک فنچهامون نیست. یعنی فقط یه مقدمه است که بگم این فنچهای تو قفس متولد شده هنوزم که هنوزه از رو غریزه و نه تربیت توسط مامان فنچه _ که حتما ندیدنش _ خودشونو هفته ای شونصد بار می زنن به در و دیوار قفس و هی از این ور به اون ورش می پرن واسه راه فرار
دلم میخواست به اندازه اونا عاشق پرواز بودم و واسش تلاش می کردم. همیشه با خودم گفتم وقتی شونصد بار زمین خوردی و خراش برداشتی دیگه دلیل نداره بپری . یا لااقل خیلی بلند بپری... نمیدونم فنچها عاقلن و من دیوونه یا اونا دیوونه ان و من عاقل. یه بنده خدایی بود که الان دیگه تو زندگیم نیست. میگفت خیلی آرمانگرام. حالا همون حس آرمانگراییم که یه نموره هنوز هست می گه پرنده ها عاقلن.
دیگه حرفی ندارم. فقط این که .... من خیلی عوض شدم. دیگه خودمو نمی شناسم. قرار نبود اینقدر بوی زمین بدم.
پ.ن: خیلی دلم می خواد با یکی حرف بزنم...خیلی. کاش ازدواج کردن فقط همراه با حس دوشت داشتن خالی بود. کاش غریزه ی مسخره ای این وسط نبود. کاش اون گرایش حیوانی نبود اونوقت تصمیم می گرفتم شوهری داشته باشم. شوهری که مثل یه دوست فقط بشینه کنار ادم و حرف بزنه و گوش بده و هیچ انتظار دیگه ای نداشته باشه
سلام
اگه می دونستم الان چقدررررررررررررررر حسرت روزای دانشگاهو می خورم، اون شبای امتحان که دلم میخواست زودتر آخرین امتحان برسه ... میگفتم غلط کردی میخوای ترم تموم بشه، میخوای درست تموم بشه هر روز حسرت بخوری؟؟؟؟
غمگینم
داشتم کتاب «بچههای قالیبافخانه» ی هوشنگ مرادی کرمانی رو می خوندم.... کاری ندارم الان چقدر کودک کار داریم و بچه فقیر و مشکل سوء تغذیه... ولی فکنم باید قبول کنیم اوضاع بهتر شده... اوضاع کلی دنیا..... ولی چقدر سخت بوده اون روزها، ظلم در روستا .یک محیط بسته و محافظهکار که کدخدا دقیقا هر غلطی دلش می خواسته می کرده و صدا به صدا نمیرسیده... و به کار گرفتن بچههای طفل معصوم 5 ساله به بالا تو کارگاههای قالیبافی با شرایط وحشتناک ...مثلا پسربچههای تازه وارد رو شبها توی گونی پشم می خوابوندن و سر گونی رو می بستند که فرار نکنند..
نگم بهتره...
عجب صبری خدا دارد....
جملهی آخر کتاب رو میگم به جاش
«اسدو تو راه شهر بود. میرفت شهر کاری پیدا کند. از قالی و قالیبافخانه بدش میآمد، و از آنها که با کفش روی قالی راه میروند.»