نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

نیلی

من کجای قصه زمینم دقیقا؟

پاره ای توضیحات..... دلم واستون تنگ شده


سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

من برگشتم

خووووووووبین؟

آقو ما شرمنده. این پیرمرد (لپتاپ) بالاخره دیگه پای ما رو وا کرد به ...کلانتری؟ نه!  به تعمیرگاه لپتاپ در شهری که اگرچه زادگاهمه ولی غریبه تر و ناآشناتر از مشهده و.. اونم نه واسه ویندوز ها ... نتم دیگه وصل نمیشد که مجبور شدم ببرمش درستش کنم خلاصه ... آقو پرسون پرسون  رفتیم مغازه داداش یکی از دوستام ...نه رمانتیکش نکنین... طرف زن داره متاسفانه

جونم براتون بگه طرف با روی گشاده از ما تحویل گرفت و گفت تا فردا عصر حاضره و اینا...رفت تا 4شنبه هفته پیش که بالاخره لپتاپ دل و روده باز شده رو تحویل داد (البته با ویندوز 8) و یک دستگاه مودم وایرلس نیز خریداری نمودیم. و.... از 4شنبه پیش کجا بودم؟ بععععله. جونم مجدد براتون بگه اینم از دسته گل داداش دوست جان ما می باشد. تنظیمات مودمو اشتپ وارد کرده بود و مودم بیچاره رفته بود تو اغما.

خلاااااصه! یه هفته هم بند این بودیم تا دیروز که درست شد.

یعنی.... الان دارم نفس می کشم عمییییییق...

دیگه جریان این بود که ما در خدمت نبودیم... کلی نگران بودم که شماها ترکم نکنین! ترکم نکنین ها

پاک یادت نره

سلااااااام به همگی

امیدوارم پخش و پلا نشده باشین ... گناه داره وبلاگ بدون خواننده آخه

آقو جاتون خالی ... نه! اینجا دیگه لهجه مشهدی (در حد وسع) می طلبه

یره! جاتان خَلی مُ با ننه و خاله و ننه ی ننه یَک سفر خُردو رِفتیم مشدالرضا... جاتان خَلی الان یَک خُردویی حالمان بهتره... سبک رِفتم.

آره دیگه بدون خداحافظی و حلالیت طلبیدن رفتیم که نکنه خواننده ها سوغات بخوان :)

و از نشانه های سبکی آن که : امروز بالاخره صفحه کلید لب تابمو تمیز کردم. خدا رحم کرد آخه از بس کثیف بود هی باید تو هول و ولا می بودم وقتی دارم واسه استادم تایپ می کنم: «به نظر » فلان دانشمند یا «در نظریه» بهمان فیلسوف خدای نکرده بخاطر حجم آشغال زیر حرف «ظ» نکنه این حرف نخورده باشه ...کلی مشکل اخلاقی تو متنم ایجاد می شد

خلااااصه... امیدوارم سنگین نشم دوباره... هرچند من بی جنبه تر از این حرفام..... ولی آرزو بر جوانان عیب نیست.


پ.ن: صدای جاروبرقی مادرجان به هوا رفت . و اینک آماده باش جهت بلند کردن مبل و میزهای عسلی از سر راه جاروبرقی اعلام می گردد... خدا رحم کرده هوس تغییر دکوراسیون نداره. آخه می دونین؟ مامان جان عادت دارن حداقل دوماهی یه بار دکوراسیونو اساسی عوض کنن. تنوع در حد لالیگا. گمونم تا چند وقت دیگه به چینش روی سقف هم بیندیشند

پ.ن 2: رفتم دانشگاه فردوسی مشهد.... درختهاش چه قدی کشیده بودن...قدّ دوری 3ماهه از مشهد...قد دلتنگی


پاک یادت نره

سلااااااام به همگی

امیدوارم پخش و پلا نشده باشین ... گناه داره وبلاگ بدون خواننده آخه

آقو جاتون خالی ... نه! اینجا دیگه لهجه مشهدی (در حد وسع) می طلبه

یره! جاتان خَلی مُ با ننه و خاله و ننه ی ننه یَک سفر خُردو رِفتیم مشدالرضا... جاتان خَلی الان یَک خُردویی حالمان بهتره... سبک رِفتم.

آره دیگه بدون خداحافظی و حلالیت طلبیدن رفتیم که نکنه خواننده ها سوغات بخوان :)

و از نشانه های سبکی آن که : امروز بالاخره صفحه کلید لب تابمو تمیز کردم. خدا رحم کرد آخه از بس کثیف بود هی باید تو هول و ولا می بودم وقتی دارم واسه استادم تایپ می کنم: «به نظر » فلان دانشمند یا «در نظریه» بهمان فیلسوف خدای نکرده بخاطر حجم آشغال زیر حرف «ظ» نکنه این حرف نخورده باشه ...کلی مشکل اخلاقی تو متنم ایجاد می شد

خلااااصه... امیدوارم سنگین نشم دوباره... هرچند من بی جنبه تر از این حرفام..... ولی آرزو بر جوانان عیب نیست.


پ.ن: صدای جاروبرقی مادرجان به هوا رفت . و اینک آماده باش جهت بلند کردن مبل و میزهای عسلی از سر راه جاروبرقی اعلام می گردد... خدا رحم کرده هوس تغییر دکوراسیون نداره. آخه می دونین؟ مامان جان عادت دارن حداقل دوماهی یه بار دکوراسیونو اساسی عوض کنن. تنوع در حد لالیگا. گمونم تا چند وقت دیگه به چینش روی سقف هم بیندیشند

پ.ن 2: رفتم دانشگاه فردوسی مشهد.... درختهاش چه قدی کشیده بودن...قدّ دوری 3ماهه از مشهد...قد دلتنگی


دیالوگ، بدون شرح

دیالوگ ردوبدل شده میان من و مامان جان درمورد این که فردا قراره بریم ددر:


من: دلم می خواد فردا برم بترکونم!

مامان جان: چرا؟

من: آخه از بس تو خونه موندم دارم می ترکم!

شستشوی خاطره کودکی

اسمش یاقوته. مامانم می گه این اسم مردونه اس ولی مغز 6-7ساله من که این اطلاعاتو نداشت. 3تا عروسک داشتم که به نام  سه تا از سنگای قیمتی واسشون اسم گذاشته بودم. باربی خوش قامت و بالا با چشمای آبی و به خاطر چشمای آبی اسمش شد «فیروزه»، عروسک پشم شیشه ای مهربون و نرم با موهای طلایی و لباس صورتی و صورت خندون و مهربونش شد «الماس» و این یکی که مادر بود و یه بچه بغلش داشت و هیکلی تر از اون دوتای دیگه بود شاید به خاطر نگاه قوی و مردونه اش اسمش شد «یاقوت». می دونستم زیباییش کمتر از اون دو تای دیگه اس. می دونستم که موهاش بدجور کم هستن و یه جورایی کچل می زد اما سعی می کردم اینا رو نفهمه، سعی می کردم به قدر الماس و فیروزه محبتش کنم....ولی فکر کنم خیلی موفق نبودم
حالا دیروز نگام افتاد بهش، به دستاش و صورتش که بعد از 15 سال که دستی به سر و روش نکشیده بودم، چقدر جرم گرفته بود و کثیف شده بود. یه دفعه برش داشتم و بردمش رو حیاط تا فکری که چند وقت تو سرم بود عملی کنم،  با یه لیف بجای اسکاچ و با ریکا بجای شامپو  و شامپو بدن ! افتادم به جون جرم ها تا خاطره بچگیامو  تمیز و پاکیزه
از زیرشون بیرون بیارم. حس عجیبی بود، حس قدردانی ازش بخاطر اینکه تنهایی بچگیهام رو پر کرده، بخاطر چشمهاش که با لالایی خوندنش و چرخیدن کمرش باز و بسته میشد و بهم آرامش می داد... بعد سپردمش به گرمی آفتاب و بعد... از خواب بعدازظهر که بیدار شدم برش داشتم، موهاشو شونه زدم، لباسشو تنش کردم و موهاش رو با روبان قرمز تزیین کردم...انگار بچگی هام دوباره تجدید شده بود
دلم دل پاک بچگی ها رو می خواد...دلم آرامش بچگی ها رو می خواد
پ.ن: 1مهر، چرا من تو خونه ام؟ کیفم کو؟کتابم کو؟